ناگهان مدیر سر کلاس اومد همه خشک شدند وسر جایشان میخ شدند کلاس سکوت خاصی گرفته بود چون اصلا کلاس ما ساکت نبود مدیر چوب رادر دستش می کوبید واز مبصر سوال می کرد که چه شده؟ مبصر گفت:آقا اجازه...

مدیر گفت:بنال

مبصر گفت:آقا معلم ریاضی نیومده وبچه ها کلاس را رو سرشان گذاشته اند

مدیر تک تک ما رو تنبیه کردیکی از بچه ها فرار کرد از زیر میزها می رفت به هر کس یه دونه تو سرش می زد آخر مدیر چوب خود رو پرت کرد وبه سرش خورد. بعد گفت امتحان

همه بحث رو عوض کردند می گفتند آقا علوم بخونیم ،    قرآن چی؟!!

آقای مدیر گفت:نه .برگه بیارید وبعد هم امتحان ریاضی از ما گرفت همه تک شدند

فردا همه با صورت در به داغان وکبود به مدرسه اومدند به جز یک نفر چون شب خونه نرفته بود و در کوچه مدرسه مونده بود

اون شاگرد زرنگ کلاس بود و از ترس خونه نرفته بود.

با تشکر از میلاد کلهر

نظرات شما عزیزان:

میلاد کلهر

ساعت11:34---19 فروردين 1393

- [ایمیل]

سلام اقای اسکندری من میلاد کلهر هستم متشکرم که خاطرات ما روتووبلاگ گذاشتین
اگه میشه 1دونه ازشعرهای ریاضی رو به این ایمیل بفرستین

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: